جدول جو
جدول جو

معنی زرین رود - جستجوی لغت در جدول جو

زرین رود
(زَرْ ری)
نام دیگر زاینده رود است. زرینه رود. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 216، ترجمه محاسن اصفهان ص 10 و 12، زرینه رود و زاینده رود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرین هور
تصویر زرین هور
(دخترانه)
خورشید طلایی
فرهنگ نامهای ایرانی
(زَرْ ری نَ / نِ)
آن را سابقاً ’جغتوچای’ می نامیدند و قریب 240 هزار گز طول دارد و ازکوههای چهل چشمه و کردستان سرچشمه می گیرد و پس از گذشتن از جلگۀ میاندوآب در جنوب دریاچۀ ارومیه وارد آن دریاچه می شود و آب آن بر خلاف همه رودهائی که وارد دریاچۀ مذکور میشود، شیرین است. (از فرهنگ فارسی معین ج 5). نام رودی است که از پیش شهر مراغه در آذربایجان می گذرد و آنرا ترکان جغتو گویند و رودی نافع است. (انجمن آرا) (آنندراج). رودی به آذربایجان غربی که بلوک ترجان و آغتاجی و مهاباد و قرای میاندوآب و قسمتی از آذربایجان شرقی را آب دهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پائیز درآمد بر عزم قشلاق زرینه رود که مغولان آن را جغاتوتغاتو گویند به مراغه رفت. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری نَ / نِ)
همان زرین رود است: و به در اصفهان بر کنار زرینه رود همه را بیاویخت. (مجمل التواریخ و القصص ص 411). رجوع به همین کتاب ص 482، 511، 525 و زرین رود و زاینده رود شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
زاینده رود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : سپاهان، شهری عظیم است... و او را رودیست که آنرا زرن رود خوانند که اندر کشت و برز او بکار شود. (حدود العالم چ ستوده ص 140). روی الحسین بن خوانسار... تداو و ابماء زرن رود فان فیه شفاء کل داء... (محاسن اصفهان چ سیدجلال الدین تهرانی ص 5). رجوع به همین کتاب ص 9، 10، 16 و 55 و 56 و زاینده رود شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام رودی به نیشابور. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری رَ سَ)
رسنی بافته از زر. رسن طلائی، زرین رسن و یوسف زرین رسن کنایه از خورشید و شعاع آن:
از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین عیسی پاکش هم قرین
دردلو رفته پیش از این آتش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته تلخاب دریاریخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 390).
صبح که شد یوسف زرین رسن
چاه کنان در زنخ یاسمن.
نظامی.
رجوع به زرین و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری)
دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج و یکهزارگزی جنوب خاور کامیاران واقع است و 187 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
تراشنده و خراشندۀ زمین:
از هیبت مژگان دو بادام تو بی جنگ
چنگال هژبران زمین رند شکسته.
سوزنی.
رجوع به رندیدن شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران که در 49هزارگزی شمال باختری کرج و 17هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین واقع است. هوای آن سرد و سکنه اش 350 تن است. آب آنجا از رود خانه سفیدداران تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی، میوه جات، قلمستان، عسل و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی گیوه چینی و کرباس و جوراب بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نام رودیست، سرچشمۀ آن بمغرب گردنۀ کندوان و شعب آن به طالقان رود
لغت نامه دهخدا
از توابع بیشه سر شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی